كاش یك زن نبودم(قسمت آخر(
رابطھ من و رضا روزبھ روز صمیمي تر میشد و تونستھ بودم اعتماد
رضا رو نسبت بھ خودم بسیار زیاد جلب كنم
طوري كھ گاھي چكھاي رضا رو نقد میكردم و یا پولھاشو بھ بانك
واریز میكردم ... ولي من گاھي وقتا بدون اینكھ رضا متوجھ بشھ بھ
حسابھاش ناخنكي میزدم.
بارھا و بارھا با رضا در مورد سعید صحبت كردم تا رضایت بده و از
زندان زاد بشھ ولي میگفت : باید براش درس ادب بشھ تا دیگھ گنده
لات بازي در نیاره . از طرفي اگر از زندان آزاد بشھ مطمئنم دوباره
میاد سراغم و بھم آسیب میرسونھ.
بعد از گذشت ٦ ماه ھنوز نتونستھ بودم در این مقولھ رضا رو راضي
كنم.
رضا بھ غیر از اون روز دیگھ ھیچ حرفي از ساناز نمیزد ولي من
ھدف اصلیمو فراموش نكرده بودم كھ براي چي بھ رضا نزدیك شدم....
ھر شب جمعھ با پریسا سر مزار ساناز میرفتیم و سكوت و آرامش
قبرستان . منو بھ یاد خودم وگرفتاریھام مي انداخت . میدونستم كھ با
این رویھ كھ من پیش گرفتم و مصرف بالاي مواد دیر یا زود جام كنار
سانازه ولي چاره اي نداشتم از درون آب میشدم ولي حتي اراده اینو
نداشتم كھ بخوام چند ساعت بدون مواد سر كنم و درد رو تحمل كنم ...
چھ برسھ بھ ترك مواد .... شاید اگر سعید زندان نبود بھ من كمك میكرد
تا ھر چھ زودتر ترك كنم ولي رضا ھم مثل من بود ولي من سعي
میكردم بھ روي خودم نیارم
شبھاي جمعھ و جمعھ ھا اكثرا با دوستاش دور ھم جمع میشدن و بساط
منقل و عیش و نوششون بھ راه بود.
من در جند تا از این مجالس و مھمانیھاشون شركت كردم و با وجود
اینكھ با رضا بھ مھماني میرفتم با زیر ذره بین و نگاھھاي حریص و
ھوس باز مرداني بودم كھ تا خرخره مشروب مي خوردند و حتي تعادل
راه رفتن ھم نداشتند.
در یكي از این مھمانیھا رضا اینقدر مشروب خورده بود كھ نھ رفتاري
و نھ گفتاري تعادل نداشت و اینقدر حالش بود بود كھ من مجبور شدم با
لباسھاي تنش در ھمون مھموني بندازمش توي استخر ...... كھ وقتي
رضا بھ خودش اومد دید كھ ھمھ اطراف استخر جمع شدن و دارن بھ
رضا میخندن.
رضا ھم خشمگین از استخر بیرون اومد و نگاه غضبناكي بھ من
انداخت و منو در مھماني تنھا گذاشت و برگشت بھ خانھ اش.
این رفتار رضا براي من خیلي سنگین تموم شد چون وقتي مردھاي
مست و لاقید دیگھ شاھد این بودن كھ رضا منو تنھا گذاشت و رفت ھر
كدام بھ نوعي سعي میكردن خودشونو بھ من نزدیك كنن.
ج. مھماني اینقدر برایم سنگین بود كھ براي رھایي از اون وضعیت در
گوشھ اي از حیاط نشستم و مشغول سیگار كشیدن شدم . آنقدر در
افكار خودم غرق بودم كھ اصلا متوجھ حضور مرد ي در كنارم در
تاریكي شب نشدم.
وقتي بھ خودم آمدم كھ گرماي دستاي مردانھ اي را روي بازوھایم
احساس كردم كھ موھایم را بھ آرامي نوازش میكرد.
جیغ بلندي زدم و او را بھ سمتي حول داد م و بھ اتاق رفتم و فورا
لباسھایم را عوض كرد م و یك آژانس گر فتم و بھ خانھ ام رفتم.
رضا متوجھ اشتباھش شده بود مرتب با من تماس میگرفت و ھر چي
سعي میكرد كھ این كدورتو از دل من بیرون بیاره موفق نمیشد
چند روز بعد از این جریان رضا با گل و شیریني اومد خونھ ي من.
وقتي در را باز كردم اخمھام در ھم گره خورده بود نیم نگاھي بھ رضا
كردم.
رضا با لبخند و خوشرویي گفت : خانم . خانما .. گل خانم من ... ماه
من ...تعارف نمیكني بیام داخل ؟ براي امر خیر مزاحمتون شدم.
حرف رضا رو بھ شوخي گرفتم . كمي خودمو از كنار در كنار كشیدم تا
رضا وارد بشھ.
بطرف آشپز خاه رفتم تا براي رضا نوشیدني بیارم . رضا گل و شیریني
را بطرفم تعارف كرد و گفت : اینھا براي شماست عروس خانم . میشھ
بنشیني . كار مھمي باھات دارم.
كمي دست وپامو گم كرده بودم گفتم : بذار برات یھ چیزي بیارم . بعد
میام پیشت میشینم.
رضا منو با فشار دستش سر جام نشوند در چشمھام خیره شد و گفت :
كتي من خیلي بھ تو و حمایتھاي تو احتیاج دارم . تو با ھمھ دختراي
دیگھ فرق داري . تو تنھا كسي ھستي كھ در شرایط سخت بدون ھیچ
توقعي كنارم بودي ...تو بعد از ساناز تنھا كسي ھستي كھ منو بخاطر
پولم نمي خواد ... از ت مي خوام كھ منو تنھا نزاري و با ھم و در كنار
ھم زندگي كنیم.
پوزخندي زدم و گفتم : چیھ /؟ دنبال زن صیغھ اي میگردي ؟
گفت : چھ فرقي میكننھ ... مھم اینھ این كھ تو خانم خونھ من میشي و
منو از تنھایي در میاري .... كتي من برات ھمھ امكاناتي فراھم میكنم
... خونھ ، ماشین
گفتم : من از اینكھ بصورت عاریھ زن كسي باشم متنفرم كھ بعد از
اینكھ مھلت صیغھ ام تموم شد بندازیم از خونھ ات بیرون ... من از
كلمھ صیغھ ھم بند بند وجودم میلرزه ... من بخاطر تجربھ تلخي كھ در
گذشتھ ام داشتم از شما مردھا دل خوشي ندارم و بھتون اصمینان ندارم
.
دستاي منو توي دستاش گرفت و گفت : تو اشتباه میكني عزیزم . این
چھ طرز فكریھ كھ راجع بھ من داري ؟ من با ھمھ مردھاي دیگھ فرق
دارم . من ھیچوقت تنھات نمیزارم.
بھ یاد حرفھاي بھراد افتادم احساس میكردم رضا یي كھ الان روبھ روي
من نشستھ یك بھراد دیگھ است بھ یاد ٧ سال پیش افتادم .و حرفھاي
احمقانھ دبیر معارفمون كھ منو تشویق بھ صیغھ كرد و باعث این ھمھ
اتفاقات شد . بھ یاد ساناز بیچاره افتادم كھ چطور عاشق رضا بود و
حالا ھمسرش دستاي منو توي دستاش گرفتھ بود و از آینده اي مشترك
با من حرف میزد.
مثل اسپند روي آتیش از سر جام بلند شدم.
با عصبانیت گل و شیریني رو برداشتم و بطرف رضا دراز كردم و گفتم
: اگر دنبال زن صیغھ اي ھستي كنار خیابان ریختھ ... لازم ھم نیست
اینقدر براشون زبون بریزي یا خرج كني ..... حتي ھستند زنھاییكھ
خرج تو رو ھم بدن تا تو صیغھ شون كني .... ولي من از اونھاش
نیستم .... گل و شیرینیتو بردار و زود از خونھ ي من بزن بھ چاك...
رضا در حالیكھ بھت زده بھ من خیره شده بود و از طرز برخورد من
متعجب شده بود دستھ گل و شیریني رو از من گرفت و از روي كاناپھ
بلند شد . خواست حرفي بزنھ كھ من با فریاد گفتم : صداتو نشنوم دیگھ
... برو بیرون
وقتي صداي محكم بستھ شدن در رو شنیدم زیر لب گفتم : احمق ...
واقعا كھ ذلیل زنھایي
از بعد از اون اتفاق رضا مرتب بھ موبایلم زنگ میزد ولي من
تماسھاشو جواب نمیدادم.
شبھا از فكر و خیال خوابم نمیبرد . من كھ منتظر ھمچون لحظھ اي
بودم نمیدونم چرا حالا اینطور بھم ریختھ بودم ؟ ساناز و چھره
خونینش حین خودكشي و پیكر لاغر و نحیفش حین خاكسپاري یك
لحظھ از جلوي چشمام دو ر نمیشد.
بیكاري سخت منو بھم ریختھ بود آقا ابراھیم یك كار بي دردسر و پر در
آمد بھ من پیشنھاد داد.
بردن جنس براي مشتریھا ي آقا ابراھیم.
نمي خواستم این پیشنھادو قبول كنم ولي وقتي آقا ابراھیم دوباره
بدھكاریمو یاد آوریم كرد ترجیح دادم كھ براي مدت كوتاھي بھ این
كاردوباره مشغول بشم اینقدر بریز و بھ پاش داشتم كھ علي رغم اینكھ
ماھانھ از رضا پول قابل توجھي میگرفتم باز ھم نتونستھ بودم بدھیمو
با آقا ابراھیم صاف كنم.
اوایل از انجام این كار احساس عذاب وجدان میكردم ولي وقتي بھ یاد
خماري خودم مي افتادم با خودم فكر میكردم كھ چرا فقط من باید اینھمھ
بدبختي بكشن ؟ و اگر من این مواد و بھ مشتریھا نرسونم یكي دیگھ
میرسونھ.
یك شب وقتي خستھ از یك مھماني كھ آقا ابراھیم ترتیب داده بود بر
گشتم دیدم رضا توي ماشینش دم خونھ من منتظر نشستھ.
جلوتر رفتم و زدم بھ شیشھ ماشینش.
رضا در وباز كرد و پیاده شد.
گفت : سلام ، من خیلي وقتھ اینجا منتظرتم .. میشھ باھات صحبت كنم
؟
خمیازه اي كشیدم و گفتم : بیا تو اینجا جاي مناسبي براي حرف زدن
نیست این وقت شب.
و راھنماییش كردم بھ داخل منزل.
رضا بي مقدمھ گفت : . من روي حرفھاي تو خیلي فكر كردم تو راست
میگي .. من براي بدست آوردن تو حاظرم ھر چیزي رو كھ تو بگي
قبول كنم.
لبخندي زدم و گفتم : ھر كاري ؟
گفت : آره ، ھر كاري كھ تو بگي قبولھ ..... حتي راضیم بھ عقد دایم
خودم در بیارمت
با ملایمت گفتم : رضا ف من توي زندگي قبلیم وضع خوبي نداشتم .
دلم امنیت مي خواد .. دوست دارم یك پشتوانھ داشتھ باشم .... براي
ھمین...
رضا بھ تندي گفت : خوب من تكیھ گاه و پشتوانھ ات میشم
سكوت كردم در حالیكھ احساس میكردم در اون لحظھ قلبم داره از سینھ
ام بیرون میزنھ.
بعد از یك مكث طولاني رضا بھ چشمام خیره شد و گفت : فرشتھ
زیباییھا ... با من ازدواج میكني؟
از روي كاناپھ بلند شدم و یك سیگار روشن كردم و گفتم : باید فكر كنم
رضا یك لحظھ نگاه ملتمسانھ شو از روي من بر نمیداشت خوشحال شد
وگفت : پس جاي امیدواري ھست كھ بانوي من جواب مثبت بدن ..
خیلي خوشحالم ..........دیروقتھ دیگھ مزاحمت نمیشم
و مثل بچھ ھا منو در آغوش گرفت و بوسید و رفت.
و من متعجب از حرفھاي رضا، در دلم احساس شعف میكردم. در دلم
وسوسھ عجیبي احساس میكردم از یك طرف دوست داشتم از این
وضعیت زندگیم رھا بشم و یك پشت وپناھي داشتھ باشم . از طرفي
میدونستم رضا فرد مناسبي نیست و بھ یاد ساناز مي افتادم كھ چطور
رضا باعث مرگ ساناز شده بود.
ھر شب كابوس میدیدم . خواب میدیدم سانازبا لاي سر یك جنازه
نشستھ و گریھ میكنھ . نزدیكتر كھ میرفتم ، جنازه خودمو میدیدم
و سراسیمھ از خواب مي پریدم.
یك شب وقتي بعد از اون كابوس وحشتناك از خواب بیدار شدم . دفتر
خاطرات سانازو باز كردم و دوباره شروع كردم بھ خواندن.
ساناز واقعا رضا رو مي پرستید و رضا در حق ساناز چقدر بدي كرده
بود . ھر روز با یك زن جدید . ھر روز تحقیر . توھین
وقتي سپیده صبح زد ، دفتر خاطراتو بستم ....... از تردید و دودلي در
آمده بود وتصمیمو گرفتھ بودم.
حوالي ظھر با رضا توي یك رستوران قرار گذاشتم.
رضا قبل از من بھ رستوران رسیده بود . از دور شاھد بودم كھ چطور
دل توي دلش نیست و ساعتشو نگاه میكنھ.
بھ طرف رضا رفتم و سلام و احوال پرسي كردم با رضا.
رضا بھ چشمھاي من خیره شد و گفت : تصمیمتو گرفتي عزیزم ؟
گفتم : آره ، ولي قبلش مي خوام بھت یھ حقیقتي رو بگم.
رضا متعجب بھ من خیره شد و گفت : بگو
گفتم : من اسممو بھ تو دروغ گفتم . اسم من مارالھ.
رضا یك سیگار روشن كرد و یك پك عمیق بھ سیگار زد و گفت : چرا
دروغ گفتي ؟
سرمو زیر انداختم و گفتم : راستش فكر نمیكردم قضیھ ما جدي بشھ ...
بعد ھم ھر چي سعي كردم راستشو بھت بگم دیگھ روم نمیشد . من باید
راستشو بھت مي گفتم رضا جان..... حالا از ازدواج با من منصرف
شدي؟
لبخندي زد وگفت : مارال. كتي ....یا ھر اسم دیگھ ....براي من تو مھم
ھستي نھ اسمت .....معلومھ كھ پشیمون نشدم
دستاشو توي دستام گرفتم و گفتم : رضا جان تو خیلي خوبي ....ولي
باید بھ من حق بدي كھ از آیندم بترسم ..من ٢ تا شرط دارم تا باھات
ازدوا ج كنم.
كنجكاوانھ گفت : ھر چي باشھ قبول.
گفتم : اول اینكھ مي خوام رضایت بدي تا سعید از زندان آزاد بشھ .
چون من شدیدا عذاب وجدان میكنم و نمیتونم ببینم یك جوان بیگناه ١٠
سال توي زندان باشھ.
رضا كمي تعجب كرد و گفت : شرط دومت چیھ ؟
از طرز برخورد كمي جا خوردم ولي خودمو جمع و جور كردم و ادامھ
دادم : یادتھ كھ بارھا بھت گفتم من توي زندگي مشترك یك پشتوانھ و
امنیت مي خوام......
كمي مكث كردم و گفتم : مي خوام مھریھ ام یك آپارتمان باشھ كھ قبل
از این كھ با ھم عقد كنیم بھ نام من كني ..... بعد ھم باھم میریم اونجا
زندگي میكنیم.
معلوم بود رضا از شرایطي كھ من براش گذاشتم تعجب كرده .چون
سكوت سنگیني بین ما حكمفرما شد.
وقتي سنگیني نگاھھاي رضا و این سكوت و احساس كردم صلاح ندیدم
كھ دیگھ اونجا بنشینم . كیفمو برداشتم و از روي صندلي بلند شدم و
رو بھ رضا كردم و گفتم : از سكوتت جوابمو گرفتم ، پس اون ابراز
علاقھ ھات ھمش الكي بود....
و خواستم از رستوران خارج بشم كھ رضا بدنبالم اومد بند كیفمو گرفت
تا بایستم و لبخندي زد و گفت : ھر دو شرطتت قبولھ .... خانھ ھم ھدیھ
من بھ تو ھست نھ مھریھ ات.
از فرداي اون روز دنبال رضایت دادن و كارھاي آزادي سعید بودیم
....و عصرھا ھم بھ دنبال خانھ مي گشتیم.
سعي میكردم بھ رضا خیلي محبت كنم كھ احساس كنھ در انتخاب من
اشتباه نكرده.
بعد از چند روز خانھ اي بھ دلخواه و سلیقھ من در شمال شھر خریدیم
...... خانھ اي كھ بھ سلیقھ من بود و ھیچكس نمیتونست اونوازم
بگیره ، خانھ اي با كف سرامیك سفید و شومینھ و آشپزخانھ ي
اوپن..... چیزي كھ از دوران نوجوانیم آرزوشو داشتم و ھمیشھ توي
ذھنم تجسمش میكردم و حالا آرزوھام واقعیت پیدا كرده بود .ولي توي
ذھنم ھمیشھ ھمسري مثل سعیدو تجسم میكردم. آرزوم این بود كھ
ھمسر یك مرد غیرتي مثل سعید بشم . براي آزاد شدن سعید لحظھ
شماري میكردم
از اینكھ میدیدم تونستم رضا رو متقاعد كنم تا رضایت بده و سعید آزاد
بشھ از خوشحالي در پوست خودم نمي گنجیدم.
یك شب پریسا بھ خانھ من امده بود و یك جشن دو نفره براي
پیروزیمون گرفتھ بودیم.
كھ صداي آیفون خانھ بلند شدم ....گوشي رو برداشتم و پرسیدم : بلھ
رضا بانشاط گفت : خانم خانما مھمون نمي خواي ؟
آیفون و گذاشتم و رو بھ پریسا كردم و گفتم : رضا ست
پریسا بیدرنگ از سرجاش بلند شد و گفت : من میرم توي حمام
....رضا اگر بفھمھ من و تو باھم دوستیم خیلي بد میشھ.
و سراسیمھ خودشو بھ حمام رسوند.
من در خانھ رو باز كردم در حالي كھ سعي میكردم خودمو خونسرد
نشون بدم.
رضا دستھ گل زیبایي خریده بود بھ سمتم دراز كرد و گفت : تقدیم با
عشق
دستھ گلو از رضا گرفتم و بوسیدمش و دعوتش كردم كھ داخل بشھ.
رضا با تعجب كمي اطرافو نگاه كرد و گفت :مھمون داشتي؟
كمي ھول شدم و گفتم : نھ ....یعني آره ....دوستم بود الان پیش پاي
تو رفت.
و مشغول جمع كردن وسایل شدم.
رضا بھ سراغ یخچالم رفت و گفت : از اون مشروب خوشمزه ھاي
ھمیشگیت داري ؟
گفتم: آره.... ھمون پایینھ.
شیشھ مشروب و برداشت و ریخت توي یك لیوان و شروع كرد بھ
خوردن لیوان و بالا گرفت و گفت : بھ سلامتي مارالم كھ خوشگلترین
زن روي زمینھ
احساس میكردم رضا حالت طبیعي نداره ...ولي لبخندي تحویلش دادم و
گفتم : تو ھمیشھ بھ من لطف داري
رضا از یك بستھ خیلي زیبا رو بھ سمتم دراز كرد و گفت : این پیراھنو
براي تو خریدم . مي خوام الان برام بپوشیش.
ھدیھ رو باز كردم ...پیراھن بسیار زیبا و شیكي بود ........بھ اتاق
رفتم تا پیراھنو بپوشم.
واقعا در اون پیراھن زیباییم صد چندان شده بود ...موھامو پشت سرم
جمع كردم و وارد پذیرایي شدم ولي یكدفعھ سر جام ایستادم.
یادم رفتھ بود كھ دفتر خاطرات سانازو از زیر میز تلویزیوني بردارم و
رضا ھم متو جھ دفتر خاطرات ساناز شده بود.
اینجا پایان بازي بود .....ومن نمیتونستم ھیچ جوري این قضیھ رو
جمع و جور كنم.
رضا بدون توجھ بھ ورود من داشت دفتر خاطراتو ورق میزد و
عكسھاي لابھ لاي دفترو میدید.
بعد از چند دقیقھ متوجھ حضور من شد با حالت غضب آلودي گفت : تو
با ساناز دوست بودي ؟
بھ سمت رضا اومدم و گفتم : نھ . ساناز بھ من پناه اورده بود ....ولي
اینقدر افسرده شده بود كھ خودكشي كرد
رضا بلند بلند شروع كرد بھ خندیدن و گفت : اینقدر كھ بي جنبھ بود ،
خوب از خونھ انداختمش بیرون ....دیگھ خودكشي كردن نداشت.
در حالیكھ رضا دوباره لیوانشو از مشروب پر میكرد گفت : حالا این
دست تو چیكار میكنھ ؟
دفتر و از دستش كشیدم و گفتم : بیا ببین صفحھ آخر این دفتر رو
بخون . اینو شب آخر كھ خونھ من بود خطاب بھ تو نوشتھ . براي توا
نامرد كھ وقتي فھمیدي بیمارستانھ حتي راضي نشدي بھ دیدنش بیاي
یا ھزینھ بیمارستانشو پرداخت كني.
چشمان رضا از شدت عصبانیت سرخ شده بود فریاد زد : خوب بھ تو
چھ ؟تو چیكاریھ ؟ نكنھ میخواستي انتقام سانازو از من بگیري ؟
مثل اینكھ یك جرقھ در ذھنش زده شده باشھ از سر جاش پرید و بھ
سمتم اومد و منو پرت كرد بھ سمت دیوار و گلومو با دستاي سنگین و
مردونش شروع كرد بھ فشار دادن و فریاد میزد : یعني ھمھ این كارات
و عشق و عاشقیات الكي بود ؟ تو با من بازي كردي مارال..........
احساس خفگي میكردم ....راه تنفسم بند آمده بود و بھ سختي نفس
میكشیدم فقط بھ زحمت تونستم چند كلمھ بگم : كمك ، كمك ، من دارم
خفھ میشم
ولي رضا ھمچنان با چشمھاي خشمگینش بھ حرف زدنش ادامھ میداد
و گلوي منو بیشتر میفشارد.
دیگھ داشتم از ھوش میرفتم
كھ ناگھان صداي پریسا رو از پشت سر رضا شنیدم
پریسا بھ سمت رضا ھجوم آورد و شروع كرد با كنار كشیدن رضا از
پیكر بي جان من
پریسا فریاد میزد : ولش كن عوضي ...كشتیش..........یھ نفر بستت
نبود مي خواي این یكي ھم بكشي
رضا انگار تازه متوجھ حضور پریسا شده بود كھ گلوي منو رھا كرد و
چند قدم عقب عقب رفت و انگار كھ زبونش بند آمده باشھ بریده بریده
بھ من و پریسا اشاره كرد و گفت : شماھا شریك شیطونید ............تو
اینجا چیكار میكني ؟.........شما دوتا باھم نقشھ كشیدید تا منو نابود
كنید
و تلو تلو خورون خودشو بھ كاناپھ رسوند و روي كاناپھ نشست در
حالیكھ از شدت خشم میلرزید.
پریسا ھراسان بسمت من دوید ....من سرفھ میكردم ولي از اینكھ در
اون شرایط پریسا كنارم بود احساس دلگرمي میكردم.
رضا از روي كاناپھ بلند شد و شروع كرد بھ تند تند قدم زدن. مثل یك
شیر زخم خورده بھ خود میپیچید.
ناگھان شروع كرد بھ بلند بلند خندیدن.
من و پریسا بھ رضا خیره شدیم در حالیكھ ترس عجیبي در دلمون
رخنھ كرده بود.
رضا حین خندیدن میگفت : از مادر زاده نشده كسي كھ بھ من رودست
بزنھ .......شما دوتا بدبخت ضعیفھ فكر كردید تونستید منو از پا
دربیارین ...نھ بیچارھھا ....اوني كھ از پا در اومد و بدبخت شد من
نبودم شما دوتا بودید.
پریسا گفت : چي میگي رضا .؟ گم شو از خونھ برو بیرون وگرنھ
پلیس خبر میكنم.
رضا گفت : باشھ میرم ولي قبلش مي خوام یھ حقیقتو بھتون بگم..
من وپریسا متعجب بھ ھم خیره شدیم
رضا خودشو بھ من و پریسا نزدیك كرد و موھاي من وپریسا رو در
دستاش گرفت و شروع بھ كشیدن كرد و گفت : شما ھردوتاتون ایدز
دارید.
من شروع كردم بھ خندیدن و گفتم : خیلي بچھ اي رضا .... دروغ
مسخره اي بود.
رضا بھ سمت كتش رفت و یك جواب آزمایش از توي جیبش در آورد و
بھ سمت من وپریسا انداخت و گفت : بیاین نگاه كنید ... من ایدز داشتم
و دارم پس در نتیجھ تو و پریسا و حتي ساناز و خیلیھاي دیگھ از من
ایدز گرفتن.
و شروع كرد بلند بلند بھ خندیدن.
پریسا آزما یشو برداشت در حالي كھ ناباورانھ سرشو تكان میداد گفت :
این امكان نداره ...دروغھ ...دروغھ
من جواب آزمایشو از دست پریسا گرفتم و شروع كردم بھ ورق زدن
صفحھ ھاي آزمایش ...روي برگھ اول با خط قرمز نوشتھ شده بود ..اچ
آي وي مثبت
رضا دستاشو بالا آورد و گفت : خوب دیگھ باي باي بانووان گرامي ...
بھ من كھ خیلي خوش گذشت . دیگھ مزاحمتون نمیشم .خوش باشید
و تلوتلو خورون از در رفت بیرون.
منو پریسا سعي میكردیم تا صبح ھمدیگررو دلداري بدیم وفكر میكردیم
شاید در آزمایش رضا اشتباھي رخ داده یا اینكھ من و پریسا اصلا مبتلا
نباشیم
ولي پریسا اصلا روحیھ خوبي نداشت و مرتب گریھ میكرد
قرار بر این گذاشتیم كھ فردا . اول وقت بریم و ھردو آزمایش ایدز بدیم
تا مطمین بشیم.
دل تو دل من و پریسا نبود پشت در آزمایشگاه نشستھ بودیم و منتظر
جواب
متصدي آزمایشگاه ھر چي میگفت جوایب چند روز دیگھ حاضره ما
اصرار كردیم و گفتیم اورژانسیھ.
من و پریسا جرات نمیكردیم حتي كلامي با ھم صحبت كنیم.
و بالاخره بعد از ٣ ساعت جواب حاضر شد.
متصدي آزمایشگاه از اتاق بیرون اومد ما بھ سمتش دویدیم و گفتیم :
خانم نتیجھ چي شد .؟
برگھ ھارو بھ سمتمون دراز كرد و گفت : نتیجھ ھا حاضره بفرمایید .
جواب مثبتھ
با من من ولكنت گفتم : یعني ھر دوتامون ایدز داریم؟
سري بھ علامت تاسف تكان داد و گفت : متاسفانھ بلھ ... ولي ایدز
پایان زندگي نیست شما میتونید مثل آدمھاي عادي زندگي كنید و......
دیگھ حرفھاي متصدي آزمایشگاھھو نمیشنیدم دنیا دور سرم مي
چرخید. پریسا با شنیدن این خبر از ھوش رفت و مسوولان آزمایشگاه
سعي میكردن كھ بھش آب قند بدن . و من روي صندلي آزمایشگاه
نشستم و براي سرنوشت نكبت بارم زار زدم.
بعد از چند ساعت سعي كردم بھ خودم مسلط بشم ..پریسا رو بھ خونھ
اش رسوندم و خودم برگشتم بھ خانھ ام.
فردا سعید از زندان آزاد میشد و من كھ براي آزادي رضا لحظھ شماري
میكردم حالا دوست داشتم فردا ھیچگاه فرا نمیرسید.
تا صبح مشروب خوردم وسیگار كشیدم و اشك ریختم و
وقتي از خواب بیدار شدم ١ ساعت بھ آزادي سعید بیشتر نمونده بود.
با عجلھ لباسھامو عوض كردم و توي آیینھ خودمو نگاه كردم .
چشمھاي سرخ و ورم كرده ..موھاي ژولیده و انگار چندین سال پیرتر
شده بودم.
تمام طول راه بھ آرزوھایي كھ در سر داشتم فكر میكردم . بھ خونھ
قشنگي كھ ھمیشھ آرزوشو داشتم . بھ سعید كھ دوست داشتم باھاش
ازدواج میكردم و توي اون خونھ زندگي میكردم ..............ولي ھمھ
چیز دیگھ تموم شده بود.
با دستھ گل روي بھ روي در زندان منتظر رضا شدم ...با نگاه اول
رضا رو نشناختم
چقدر شكستھ شده بود محاسن و ریشھاي بلند و چند تار موي سفید كھ
در لابھ لاي موھاي قشنگش بھ چشم مي خورد.
بیدرنگ در آغوش رضا پریدم و بغضم تركید و شروع كردم بھ گریھ
كردن ...دیگھ حتي نمیتونستم شونھ ھاي مردونھ سعید و كھ ھمیشھ
آرزوشو داشتم براي ھمیشھ براي خودم داشتھ باشم.
رضا دستي روي سرم كشید و منو نوازش كرد و گفت : عزیزم ف
مارالم دیگھ ھمھ چیز تموم شد . دیگھ نمیزارم تنھایي رو احساس كني
....دختر كوچولو من ھمھ دارن نگاھمون میكنن ...من خیلي گشنھ ام
بیا بریم یھ رستوران كھ من مدتھاست كھ دلم لك زده براي یك چلو كباب
مشت.
لبخندي زدم و با ھم بھ سمت رستوران بھ راه افتادیم.
در طول راه سعید مرتب از خا طرات زندان برام میگفت ولي من انگار
ھیچ چیز نمیشنیدم در افكار خودم غرق بودم.
در رستوران سعید بھ چھره من خیره شده بود و لحظھ اي چشم از من
بر نمیداشت
مي گفت : مارال مي خوام قد تمام روز ھاییكھ در كنارت نبودم نگاھت
كنم .. میدونم اگر تو نبودي من حالا كنار زندان بودم ...من تا آخر
عمرم مدیون تو ھستم و حاضرم زندگیمو بھ پات بریزم.
و من لبخند تلخي زدم ونقطھ نا معلومي خیره شدم.
سعید ادامھ داد : میدونم توي این مدت خیلي سختي كشیدي . من دیگھ
نمیزارم حتي غم كنج دل كوچیك تو لونھ كنھ...
وبعد روي صندلي بغل من نشست و بیدرنگ گفت : مارال ، با من
ازدواج میكني ؟
از حرف سعید یكھ خوردم كمي خودمو جمع و جور كردم . من كھ
ھمیشھ آرزوي این لحظھ رو داشتم حالا حتي نمیدونستم باید جواب
سعید چي بدم
این بیماري لعنتي بھ زودي تمام وجودمو میگرفت و من میدونستم كھ
با وجود من در زندگي سعید ، سعید نمیتونھ روي خوشبختي رو ببینھ.
باید بھ سعید حقیقتو میگفتم ولي چطور میتونستم توي چشمھاي پاك و
معصوم سعید خیره بشم و این حقیقت تلخو بھش بگم.
بھ چشمان سعید زل زدم و گفتم : سعید ، من اون مارالي نیستم كھ تو ،
توي ذھنت از من براي خودت ساختي .... من نمیتونم با تو ازدواج كنم
.
سعید مات و مبھوت بھ من خیره شده بود.
اشكھاي گرمم بي در نگ از چشمام سرازیر شدن و من نمیتونستم مانع
ریختن اشكھام بشم.
از سر جام بلند شدم و از رستوران با عجلھ خارج شدم.
یك وانت گرفتم و رفتم خونھ و كمتر از یكساعت ھمھ وسایلمو جمع
كردم و بار وانت كردم . نمیتونستم دیگھ حتي یك لحظھ توي چشماي
معصوم سعید نگاه كنم . مي خواستم جایي برم كھ سعید دیگھ پیدام نكنھ
.
وسایلمو منتقل كردم بھ خانھ اي كھ رضا برام خریده بود.
وقتي خستھ از كار اسباب كشي روي كاناپھ ولو شدم و مي خواستم یك
سیگار بكشم . موبایلم شروع بھ زنگ زدن كرد.
خواستم جواب ندم كھ دیدم شماره پریسا افتاده.
با عجلھ دكھمھ پاسخگویي رو زدم.
مارال : سلام پریسا جان ... حالت چطوره؟ ببخش من باید حالتو
میپرسیدم ولي بخدا فرصت نشد
از اون طرف خط صداي گرفتھ پریسا بھ گوش رسید كھ با لحن خاصي
گفت : مارال من بازي رو تموم كردم .... من كشتمش
با نگراني پرسیدم : پریسا حالت خوبھ ؟چي داري میگي ؟ كي رو كشتي
؟ تو الان كجایي؟
صداي پریسا ھر لحظھ كمتر بھ گوش میرسید با كلام منقطعي گفت :
اون حق زندگي رو از من گرفت ...من زندگیمو دوست داشتم..
و ارتباط تلفني قطع شد
نگران و مضطراب شده بودم.
ھر چقدرسعي میكردم با موبایل پریسا تماس بگیرم در دسترس نبود.
یاد رضا افتادم . شاید پریسا پیش رضا بود ...بھ موبایل رضا ھم تماس
گرفتم ولي دستگاه خاموش بود.
حرفھاي پریسا بھ طرز عجیبي نگرانم كرده بود . احساس میكردم اتفاق
بدي افتاده.
یك آژانس گرفتم و خودمو بھ شركت رضا رسوندم ولي نھ پریسا و نھ
رضا شركت نبودن ..بھ خانھ پریسا رفتم ولي اونجا ھم نبود.
درمونده شده بودم و نمیدونستم باید كجا برم كھ یاد خانھ رضا افتادم.
آدرس خانھ رضا رو بھ راننده آژانس دادم .ولي.........
وقتي رسیدم كھ دیگھ خیلي دیر شده بود.
امبولانسي در منزل رضا ایستاده بود و دو جنازه كھ ملحفھ سفید
روشون كشیده بودن وسط خیابان بود.
ازدحام جمعیت را كنار زدم و بھ ھر زحمتي بود خودمو جلو رسوندم.
تپشھاي قلبم دوبرابر شده بود ...این صحنھ ھا برام تداعي مرگ سرا
بود.
خودمو بھ بالاي جنازه ھایي كھ غرق در خون بودن رسوندم و ملحفھ
رو از روشون كنار زدم.
و جیغ بلندي كشیدم.
پریسا و رضا در درگیري باھم ھر دو كشتھ شده بودن.
مارال كمي روي نیمكت پارك جابجا شد چشمھاي زیبا و آسمونیش
خیس اشك شده بود از توي كیفش یك دانھ سیگار در آورد و مشغول
كشیدن شد.
دخترك مبھوت بھ مارال خیره شده بود . باور آن چیزھاییكھ شنیده بود
و حلاجي انھا براش سخت و دشوار بود.
مارال بھ نقطھ نامعلومي خیره شد و گفت : من بخاطر یك تصمیم
احمقانھ ھمھ زندگي و آیندمو از دست دادم . روزي صد بار آرزوي
مرگ میكنم ولي افسوس كھ ھنوز زنده ام.
من بخاطر غیرت و تعصب بیجاي برادر و پدرم الان اینجام . من بخاطر
رفتار غیر انساني بھراد الان اینجام وبخاطر حماقت خودم.
مردن وزنده بودن من ، براي ھیچكس فرقي نداره.
اما تو پدر داري . مادر داري و خانواده كھ الان ھمھ نگرانتن.
اگر من الان بمیرم یك انگل از جامعھ كم میشھ ولي تو خیلي حیفي كھ
بخواي بھ روزگار من دچار بشي.
من اگر بمیرم حتي یكنفررو ندارم كھ سر قبرم بیاد و برام فاتحھ بخونھ
.
اینقدر گناھكارم كھ میدونم حتي خدا ھم منو بھ خودم واگذاشتھ.
چند پسر جوان دوان دوان بطرف مارال و دخترك آمدن در حالیكھ فریاد
میزدن : مارال پشو مارال بدو بدو ...مامورھا ... بالاتر ھم گلریزو
گرفتن.
مارال ھراسان ازروي نیمكت بلند شد اینقدر ھراسان بود كھ فراموش
كرد كولھ پشتیشو با خودش ببره.
ما رال با عجلھ شروع كرد بھ دویدن و فرار كردن.
و بھ دنبال مارال چند مامور نیروي انتظامي ھم میدوند.
بعد از چند دقیقھ دخترك بھ خود ش آمد و متوجھ كولھ پشتي مارال شد
.
ولي دودل بود كھ بدنبالش برود یا نھ.
از روي نیمكت بلند شد نگاھي بھ ساعتش كرد . ساعت ٩ شب بود .
لابد تا آن موقع خانواده اش متوجھ غیبت او شده بودن.
دخترك تصمیمش را گرفت كولھ پشتي را برداشت و گامھایش رااستوار
برداشت.
وقتي از پلھ ھاي پارك بالا رفت وبھ خیابان اصلي رسید ازدحام جمعیت
توجھ او را بخودش جلب كرد.
تصادف سختي شده بود و انگار یك نفر فوت شده بود.
دخترك كمي نزدیك جمعیت شد . ھر كس چیزي میگفت
-بیچاره دختر ه سر ضرب مرد دیگھ آمدن آمبولانس ھم فایده اي نداره
دیگري میگفت : حالاببین خانوادش چي میكشن
و پسري با قامت بلند میگفت : انگار دختر فراري بوده . مامورا
دنبالش بودن . دختره ھم داشتھ فرار میكرده كھ تصادف میكنھ و درجا
میمیره
دخترك از شنید حرفھاي مردم احساس ترس عجیبي كرد.
خودش را بھ بالاي جنازه رسانده.
و از دیدن پیكر بي جان مارال كھ غرق در خون در گوشھ اي از خیابان
افتاده بود و عابران اطرافش پول مي ریختند ... شوكھ شد.
تلو تلو خوران خودشو بھ گوشھ اي رساند و كولھ پشتي مارال را باز
كرد.
یك دفتر چھ خاطرات زیبا را از درون كیف بیرون آورد و آن را باز كرد
کسب و کار سالم و اصولی در اینترنت
:: موضوعات مرتبط:
داســــــــــــــــــــــــــتان ,
,
:: بازدید از این مطلب : 797
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6